امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سلسله مقالات حیاء ، شناخت حیاء
#1
کتاب احیای حیاء
نویسنده : محمد علی هدایتی

1 - قال رسول اللّه (ص) لعبد الرحمن ين عوف : و لو كان الحياء صورة لكان الحسن (ع) (مائة منقبة : ص 136)
اگر حياء شكل و قالبى داشت ، همانا وجود حضرت امام حسين (ع) بود.»
بخش اول : شناخت حياء

در اين بخش ابتدا ريشه لغوى "حياء" در زبان عربى مورد بررسى قرار مى گيرد ؛ سپس در اصطلاح ، تعريف جامعى را براى آن جستجو كرده و بعد به شرح بعضى از ويژگي هاى حياء مى پردازيم :
فصل اول : لغت حياء

در فارسى به آن "شرم" و " آزرم " گويند و نفى آن را با پيشوند "بى" بيان مى كنند.
و در عربى "حياء" گفته مى شود و مقابل آن "وقاحت" است.
حياء در لغت ، مصدر "حيى" است. اين فارس مى گويد : از ماده " ح ى ى " دو معنا گرفته شده است ، يكى "حياة " است كه مقابل موت است و ديگرى "حياء" است كه مخالف وقاحت است. (معجم مقاييس اللغة ، ذيل ماده حى. و نيز اكثر لغويين اصل آن دو معنا را همين ماده مى دانند لكن خليل بن احمد دركتاب العين ، ذيل ماده فوق ، ريشه اين دو معنا را "ح ى و" گرفته است.)
برخى سعى نموده اند اين دو معنا را بهم برگردانند. در اين جا به بعضى از وجوهى كه براى ربط بين اين دو معنا گفته شده است و بعضاً برخلاف هم مى باشد ، اشاره مى كنيم :

الف) الحياء مشتق من الحياة ؛ و من ذلك ايضا : الحياء للمطر ؛ لكنه مقصور و على حسب حياة القلب يكون فيه قوه خلق الحياء و قله الحياء من موت القلب و الروح. فكلما كان القلب احيا كان الحياء اتم. (1)
ب) الحياء - هنا- بالمد ، و اما بالقصر فهو بمعنى المطر و كلاهما ماخوذ من الحياة ، لان احدهما فيه حياة الارض و الاخر فيه حياة القلب. (2)
ج) اشتقاقه من الحياة ؛ يقال : "حيى الرجل" كما يقال : "نسى وحشى و شظى الفرس" اذا اعتلت هذه العضا. جعل الحيى لما يعتريه من النكسار و التغير ؛ منتكس القوه ، منقص الحياه كما قالوا : "هلك فلان حياء من كذ" و "مات حياء" (3)
د) اما الستحياء ، فمرجعه الى حفظ النفس عن الضعف النقص ، و البعد عن العيب و الشين و ما يسوه و طلب السلامه و مطلق الحياة ص (4)
ه) اصل الاستحا من الحياة. و استحيا الرجل من قوه الحياه فيه ، لشده علمه بمواقع العيب. فالحيا من قوه الحس و لطفه و قوه الحياه (5)

در زبان عربى حيا بر اين وزن ها استعمال مى شود :
"حيى" ، "حاي" ، "احيى" ، "استحيا" ؛ لكن بيشتر از باب استفعال است و به دو زبان هم وارد شده است : يكى به لغت تميم ، كه با يك "ي" است : استحى الرجل و يستحى و ديگرى لغت حجاز كه با دو "ي" است : استحيى الرجل و يستحيى و در قرآن كريم هم به همين لغت دوم آمده است. (6)
و نيز در معناى فاعلى با اين وزن به كار رفته است : "حى" ، "مستحى" ، "مستح" ، "رجل حيى و حئى" و "امراه حييه".
همانطور كه با اشاره گذشت ، لغت حيا در معناى مورد نظر ، هميشه ممدود نوشته و خوانده مى شود و قصر آن : "حي" غلط است. (7) گر چه در فارسى گاهى به قصر نيز استعمال شده است. (8)
فصل دوم : تعريف حياء
گفتار يكم : برداشت هاى متفاوت از حياء

شرم و حياء را در كتب گوناگونى مثل لغت ، اخلاق ، سيره ، حديث و تفسير تعريف كرده اند. براى بدست آوردن تعريفى دقيق و سپس تامل در ويژگي ها و حقيقت آن ، ابتدا به بعضى از تعريف ها و توضيحاتى كه در اين باره گفته شده است نظر مى كنيم :
الف) انقباض و انزوا ، احتشام ، بازگشت و توبه ، خجالت ، كم رويى ، رودروايستی (9)
ب) حيرت و وحشتى كه در آدمى پيدا مى شود ، از آگاه شدن ديگرى بر عيب يا نقص او (10)
ج ) مهارت در نگهدارى خويشتن در اجتماع به صورت شايسته و متواضع و خوددار و متحمل (11)
د) حيا انحصار نفس است از خوف صدور و قبايح از او و تا ندر طينت او شعور به رذيلت نقصان و فضيلت كمال و وجوب هرب از آن و طلب اين مركوز نباشد اين معنا در او پيدا نگردد. (12)
ه) انقباض النفس عن القبايح و تركه لذلك (13)
و) الانقباض عن الشى و الامتناع منه خوفا من موافعه القبيح (14)
ز) هو خوف الانسان من تفصير يقع به عند من هو افضل منه ؛ فى شى او فى كل شى (15)
ح) هو الانفباض و الانزوا عن القبيح ، مخافه الذم (16)
ط) ملكه للنفس ، توجب انقباضها عن القبيح و انزجارها عن خلاف الاداب ، خوفا من اللوم (17)
ى) هو امتناع من الفعل ، مخافه ان يعاب عليه ؛ مع الفكر فى وجدان ما لايسلم به من العيب ، فلا يجده (18)
ك) تغير و انكسار يعترى الانسان من خوف ما يعاب به و قال الجرجانى : هو انقباض النقس من شى و تركه حذرا عن اللوم فيه و قال المناوى : انقباض النفس عم عاده انبساطها فى ظاهر البدن ، لمواجهه ما تراه نقصا، حيث يتعذر عليها الفرار بالبدن (19)
ل) هو انقباض النفس عما لا يلائم خطه الشرف ، من الناحيه الدينيه او الانسانيه (20)
م) ان الحياء انفعال النفس و تالمها من النقص و القبيح بالغريزه الفضلى ، غريزه حب الكمال ، فهو كمال لها ، خلافا لاولى الوقاحه الذين يعدونه ضعفا و نقصا (21)
ن) خلق يبعث على تجنب القبيح و يحيض على ارتكاب الحسن و يمنع من التقصير فى حق ذوى الحق (22)
س) هو انحصار النفس خوف اتيان القبائح و الحذر من الذم و السب الصادق (23)(24)
گفتار دوم : ژرفاى حياء و تعريف مختار

تعريف هاى فوق براى تاثير و واكنش حياء در انسان نشانه هاى گوناگونى را بيان داشتند : گرفتگى و بستگى نفس ، تنگ شدن ، بهم رفتن و جمع شدن آن ، عقب نشينى و كناره گيرى ، دگرگونى و دردمندى و شكستگى نفس ، ترس و حيرت و ... همانگونه از ظاهر تعريف ها استفاده مى شود ، اين حالات را مى توان از جهت منطقى "جنس" تعريف در نظر گرفت.

و نيز در بيان سبب حياء و منشاء حالات فوق ، اين اختلاف ديده مى شود : آگاه شدن ديگران بر عيب يا نقص او ، ترس از مذمت ، ملامت يا عيب گيرى ديگران ، كوتاهى كردن نسبت به برتر يا صاحب حق ، بدى و زشتى و نقص ، ناسازگارى با شرافت دينى يا انسانى و يا طبيعت كمال خواه آدمى و ... كه باز مى توان اين عوامل را بعنوان "فصل" تعريف قرار داد.
حياء يك صفت ذاتى ، نهادى و يك پديده فطرى در انسان است. و چنان در وى ، رسوخ دارد و هميشگى است كه از آن به خلق و ملكه تعبير شده است. (25)
2- عن اميرالمومنين : السخا و الحياء افضل الخلق (غرر الحكم : 156/2)
«بخشندگى و شرم ، برترين خوى هاست.»

حيا حالتى است در انسان ، برخاسته از شرافت ، عزت و عظمت و كمال سرشت او كه حتى در حال غفلت و لاشعورى هم عمل مى كند.
بنابراين عامل اصلى در تغيير و انقباض و انبساط حياء ، جايگاه انسانيت و شررف و عزت او يا مهانت و ضعف نفس است.
ترس از آشكار شدن عيب و نقص ، خوف سرزنش و عيب گيرى و مانند آن را گر چه بتوان از آثار حياء دانست ، ولى معرف واقــــعى حياء نمى باشد. بله ، حياء صاحب خود را از ارتكاب نقص ها و زشتى ها و بدى ها منع مى كند ؛ حريم و مرز و صيانت ايجاد مى كند ؛ او را از اظــهار و نمايش باز مى دارد و به پوشاندن متمايل مى سازد ؛ وى را به تحمل آداب و اوصاف پســــنديده خصوصاً در جمع وا مى دارد و تخلف از خوبى ها را براى او سخت و مايه ذلت و خوارى مى گردند. همانند يك صافى زشتى ها و نقص ها را به بيرون كنترل مى كند و موجبات مـــــلامت و سرزنش و عيب گيرى را دور مى سازد.
حياء در نهاد آدمى ، نسبت به خوبى فضائل و بدى رذائل حساسيت ايجاد مى كند. منكرات را در نزد او منفور و ناپسند و وى را بــر كمالات و مظاهر آن ترغيب مى كند. حياء باعث مى شود كه انسان حقوق و مرتبه هر كسى را رعايت كند و قدر هر صاحبت فضيـــــلتى را بداند... اما اينها همه از آثار و نتايج حياء به حساب مى آيد.
تعريف حياء :

صفتى است نهادى در انسان ، برگرفته و متناسب با عزت و شرافت او كه در برابر امورى كه به سبب پستى ، زشتى ، حـــــقارت يا نقص ، منافات با حرمت و عزت او يا طرف مقابل دارد، حالت گرفتگى ، جمع شدن و عقب نشينى در نفس ايجاد مى كند.
اين حالت انفعال در خيلى موارد همراه خجالت است. خجالت حالت سستى ، سرگشتگى و سرگردانى ، واماندگى ، اضطراب و تـــــحير را گويند كه در اثر شرم پديد مى آيد. (26)
چنانچه گاهى هم با نوعى تنش روانى و عضلانى پيوسته است ، مثل : سرخ شدن چهره ، عرق كـردن ، تغيير صدا ، تشديد ضربان قـــلب ، ... پس حياء به معناى خجالت نيست ؛ چنانكه حياء با پرهيز و حفظ حريم و پوشاندن همراه است ، اما از جنس ترس هم نيست.

نكته :
از آنچه گذشت روشن مى شود كه عنصر نظارت در حياء ، نقش اساسى ندارد. مراقب و نظاره گرى هم كه در ميان نباشد ، حياء عمل مى كند ، حتى در حال غفلت از خود هم اين صفت كمال فعّال است ؛ و نيز ظاهر مى شود كه حياء ، يك حسّ اجتماعى صرف و يك پديده مصنوعى و قراردادى نيست ، بلكه يك اصل اصيل است و در نهاد و ذات انسان وجود دارد. (27)
البته همانطور كه در بخش سوم از اين مجموعه تبيين مى شود ، تكامل حياء اكتسابى است :
و قد ينطبع الشخص بالمكتسب حتى يصير كالغزيزى (28) حياء ذاتى و فطرى برخاسته از شرافت و غزت ذاتى انسان و حياء اكتسابى معلول تعقّل و درك مقام انسانى است.
فصل سوم : خاستگاه و جايگاه حياء

در روايات ، براى بعضى از قواى روحى و صفات اخلاقى انسان محل و منبعى در جسم معين شده است كه نشانه رابطه جسم و روح و تاثير پذيرى از يكديگر است. حياء نيز جزو اين صفات است كه بعضى روايات ، محل جسمى آن را ريه يعنى شش و جگر سفيد بيان كرده است :
3- عن الامام الصادق : الحزم فى القلب و الرحمه و الفلظه فى الكبد و الحياء فى الريه . بحار الانوار: 304/58 از كافى ؛ 190/8 (29)
«هوشيارى و استوارى در قلب و مهربان و رقّت و درشتى و سختى در جگر و شرم و حيا در شش است.»
ليكن محل بروز و آشكار شدن حياء در انسان ، چهره به خصوص چشمان اوست.
گفتار يكم : چشم و رو

وقتى چشمى به چشم ديگر مى افتد ، تجلّى حياء كاملاً محسوس است. و اگر بعضى روايات وجه يا دو چشم انسان را موضع و جايگاه حياء بيان كرده است ، مراد همين جلوه گاه و محل ظهور است.

4- «از جناب ابن عباس ، شاگرد مكتب ائمه نقل شده است كه : خداوند متعال به حضرت داود وحى فرمود كه از فرزند خود سليمان درباره چهارده امر سؤال كن ؛ اگر آنها را پاسخ گفت ، وى را مورث علم و نبوت قرار بده.
حضرت داود هم از پسر خود خواست تا به اين سؤ الات پاسخ دهد :
1- جايگاه عقل در شما كجاست ؟ حضرت سليمان عرض كرد : مغز
2- فرمود : محل حياء ؟ عرض كرد : دو چشم
3- محل دريافت باطل ؟ دو گوش
4- دريچه خطا و گناه ؟ زبان
5- مسير باد و تنفس ؟ دو سوراخ بينى
6- جايگه ادبت و بيان ؟ دو كليه
7- دروازه غلظت و درشتى ؟ كبد
8- مخزن باد ؟ ريه
9- جايگاه شادى ؟ طحال
10- وسيله كسب و گرفتن ؟ دو دست
11- وسيله راست بودن ؟ دو پا.
12- دريچه و دروازه شهوت ؟ فرج و عورت
13- جايگه نسل آينده ؟ صلب (استخوان پشت)
14- جايگاه علم و فهم و حكمت ؟ قلب
و بعد فرمود : قلب اگر نيكو و درست باشد تمام اين مواضع شايسته مى شود و اگر قلب تباه و فاسد شد ، آنها هم خراب و نابود مى گردد.»
بحار الانوار : 331/58 از الدر المنثور فى التفسير 176/7

5- عن الامام الباقر :
اذا طلبتم الحوائج فاطلبوها بالنهار؛ فان اللّه جعل الحياء فى العينين ، و اذا تزوجتم فتزوجوا بالليل ؛ قال اللّه جعل الليل سكنا (30)
بحار الانوار : 166/73 از تفسير عياشى : 370/1
«براى نياز و خواهش خود ، روز بدنبال آن برويد چون خداوند حياء را در چشم قرار داده است و براى زناشوئى ، شب به آن اقدام كنيد ، چون خداوند شب را وقت آرامش و سكونت قرار داده است.»

6- حضرت امام باقر به ميسر فرمودند :
«اى ميسر! اگر حاجت و نيازى داشتى شب به دنبال آن نرو ؛ روز برو كه هوا روشن است ، چون حياء و شرم در چهره تجلّى دارد.»
چشم محل نمايش بسيارى از ويژگي هاى روحى و اخلاقى انسان است و در اين ميان بازتابش نسبت به شرم ، از همه آشكارتر است. در وقت اعمال حياء ، چشم همانند آيينه ، اين صفت از سيماى اخلاقى آدمى را تصوير مى كند.
مشكاة الانوار : ص 234

ز شرم چشم او در چشمه آب
همين لرزيد چون در چشمه مهتاب (31)

در ادبيات فارسى هم اين رابطه و نسبت در تركيب هاى متعددى ديده مى شود : شوخ چشم ، چشم دريده ، چشم بى آب ، چشم زال ، چشم سپيد ، ديده سخت. كه همه كنايه از بى حيائى ، بى شرمى و گستاخى است.
شوخ چشمى زيان ايمان است
شرم ديده زبان ايمان است (32)
چهره و روى انسان ، بر اثر چشم و بسيارى از قواى اصلى و ادراكى كه به همراه دارد ، جلوه گاه ويژگي هاى شخصيتى و ذاتى اوست.7- عن على بن موسى الرضا عن ابيه عن ابائه عن على بن ابى طالب : قال رسول اللّه : اطلبوا الخسر عند حسان الوجوه فان فعالهم اجراى ان تكون حسنا. (عيون اخبار الرضا: 79/2)
«از حضرت امام رضا - تا پيامبر اكرم - نقل شده است كه : خير را در نزد خوبرويان جستجو كنيد، چون كردار آنها سزاوارتر است كه نيكو باشد.»

8- «خير و خوبى ها را در نزد نيكورويان بخواهيد.» (الاختصاص : ص 233)

درون حسن روى نيكوان چيست
نه آن حسن است تنها گو كه آن چيست
و از اين جهت ، وجه و روى انسان از اهميّت و حرمت ويژه اى برخوردار است.

9- عن امير المؤمنين : من لم يتق وجوه الرجال لم يتق اللّه سبحانه (غرر الحكم : 442/5)
«هر كس از روى مردان پروا نداشته باشد ، از خداوند سبحان هم پرهيز و تقوى ندارد.»

اينكه در دو روايت روايت پنجم و ششم توصيه شد كه روز بدنبال نيازها و مطالبات خود برويد ، به جهت همين ويژگى است . در ادبيات فارسى نيز اين تعبير آمده است : "رو هست از زور بدتر" و هم اين عبارت اخلاقى بكار رفته است : "دور از رو" (33) اين جمله را براى مراعات ادب با مخاطب ، هنگامى استعمال مى كنند كه بخواهند كلمه ركيكى به زبان آورند.
قرآن مجيد نيز بعضى از پيامبران را با عنوان "وجيه " ستوده است :
- اسمه المسيح عيسى ابن مريم وجيها فى الدنيا و الاخره (سوره آل عمران 45)
- و كان (حضرت موسى) عند الله وجيها سوره احزاب 69)
و به جهت همين ارتباط صورت باطن با روى ظاهر ، كسى را به عنوان بهترين ديندار معرفى مى كند كه "وجه " خود را براى خداوند متعال تسليم كرده باشد : و من احسن دينا ممن اسلم وجهه للّه (سوره نساء 125)
چنانكه در آيات متعددى از سعادت يا شقاوت نهاى انسان به "رو سفيدى" و "ور سياهى" تعبير شده است :
يوم تبيض وجوه و تسود وجوه (سوره آل عمران 106)
و نيز در نحوه حشر آخرت مى فرمايد : ما انسانها را بر همان صورتهايشان در روز قيامت برانگيخته مى كنيم :
و نحشرهم يوم القيامه على وجوههم (سوره اسراء 97)

پاكى عرض ز رخسار عيان مى گردد
محضر از چهره خود عصمت مريم دارد
ديوان صائب تبريزى : 636/1، غزل 1499

همچنين در زبان فارسى و نيز عربى از "عرض" كه در برگيرنده شرف ، جاه ، اعتبار، عزت ، قدر، حرمت و ناموس - به معناى سّر و راز پنهان - است ، به آب روى (ما الوجه) تعبير مى شود :
نريزد خداى آبروى كسى
كه ريزد گناه آب چشمش بسى
بوستان سعدى : ص 194، بيت 3888

آب رو مى رود اى ابر خطا پوش ببار
كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم
ديوان حافظ ، ص 293، غزل 366

در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
كين آب رفته باز نيايد به جوى خويش
ديوان صائب تبريزى : 2445/5

10- عن الصادق جعفر بن محمد عن ابيه عن آبائه قال : قال رسول اللّه : كثره المزاج يذهب بماء الوجه
(بحار الانوار : 58/73 از امالى مرحوم صدوق : ص 223؛ و نيز الاختصاص ، ص 230)
«از حضرت امام صادق (ع) - تا پيامبر اكرم (ص) - نقل شده است كه : شوخى زياد آب رو را مى برد.»

11- عن امير المومنين : ما وجهك جامد يقطره السؤال فانظر عند من تقطره (نهج البلاغه : حكمت 338، ص 1248؛ و نيز غرر الحكم : 243/6)
«آب روى تو بسته و محفوظ است ؛ درخواست و خواهش آن را باز و شكسته مى سازد ؛ پس بنگر نزد چه كسى آن را خرد مى كنى (34)»

و نيز در روايات ، از آبرو به مطلق "وجه " هم تعبير شده است.

12- عن اميرالمؤ منين : اللّهم صن وجهى باليسار و لاتبذل جاهى بالاقتار. (نهج البلاغه : خطبه 216، ص 716)
«خداوندا ! آبرويم را با توانگرى نگه دار و قدر و مرتبه ام را با نيازمندى و و تنگى معاش از بين مبر.»13- عن اميرالمؤمنين : ابذل مالك لمن بذل لك وجه فان بذل الوجه لايوازيه شى (غرر الحكم : 236/2)
«ببخش مال خود را به كسى كه با درخواست از تو ابرويش را فدا مى كند ؛ چون خرج و صرف آبرو با هيچ چيز برابرى نمى كند.»

"ما الوجه " همان طراوت و حيات روى انسان است كه شناساننده سلامت درون و زنده بودن شرافت و عزّت اوست. روايات زير در بيان كمبود يا نبود ويژگى فوق رسيده است :

14- من دعا لزين العابدين : الهى ... فباى وجه القاك ، و قد اخلق الذنوب وجهى (بحار الانوار : 139/91)
«خداى من ! به چه رويى با تو روبرو شوم ، در حاليكه گناهان ، صورتم را كهنه و خوار و بى ارزش كرده است.»

15- عن الامام الصادق (ع) : من سال الناس و عنده قوت ثالثه ايام ، لقى اللّه تعالى يوم يلقاه و ليس فى وجهه لحم
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال : ص 323)
«كسى كه به گدايى از مردم بپردازد در حالي كه خوراك سه روز خود را دارد ، روز قيامت خداوند متعال را در حالتى ديدار مى كند كه در صورتش‍ گوشتى وجود ندارد.»

16- عن الامام الرضا (ع) : من عرض لاخيه المؤمن فى حديثه فكانما خدش وجهه
(الفقه المنسوب اللامام الرضا (ع) : ص 355؛ جامع الاحاديث : ص 119؛ مشكاة الانوار: ص 189)
«كسى كه در گفتار خود به براد مومنش گوشه زند و به كنايه بدگويى كند (يا در ميان صحبت برادر مومنش سخن بگويد) گويا پوست روى او را خراشيده است.»
در روايات همچنين از امور ديگرى كه طراوت و شادابى روى انسان را مى برد ، منع شده است.
17- عن امام الرضا (ع) : و اياك ان تدلك راسك و وجهك بالمئزر الذى فى وسطك ، فانه يذهب بما الوجه
(الفقه المنسوب للامام الرضا (ع) : ص 86 و نيز من لايحضر الفقيه : 64/1)
«بپرهيز از اينكه سو و رويت را به لباسى كه بر كمر دارى بمالى و و خشك و پاك نمايى ، چون اين كار آب رو را مى برد.»

18- «از پيامبر اكرم نقل شده است كه برادرم حضرت عيسى از شهرى گذشت كه در آن مرد و زنى با هم داد و فرياد مى كردند. فرمود :
چه شده است ؟ مرد گفت : اى پيامبر خدا! اين زن من است ، هيچ بدى هم ندارد و زن شايسته اى است ، ولى دوست دارم از او جدا شوم.
حضرت فرمود : بهر صورت علت ان را به من بگو. مرد گفت : اين زن بدون آن كه سن زيادى داشته باشد ، صورتش كهنه و درهم و بى نشاط است. حضرت به آن زن فرمود : آيا دوست دارى شادابى و طراوت به چهره ات برگردد و صورتت تازه و نو شود ؟
زن عرض كرد : بلى. حضرت به او فرمود : هر وقت غذا تناول مى كنى پر مخور ، چون وقتى غذا از حد سينه افزون شد و بيشتر از اندازه اش ‍ انباشته گريد آب رو را مى برد. زن از آن به بعد اين برنامه را رعايت كرد و تازگى و شادابى به چهره اش بازگشت.»
(بحار الانوار : 320/14 از علل الشرايع : 211/2)

19- عن الامام الصادق (ع) : لا تكثر وضع يدك فى لحيتك فان ذلك يشين الوجه
«دست خود را زياد در ميان موهاى صورتت قرار مده ، چون اين كار صورت را زشت و بى فروغ مى كند.»

20- عن الامام الصادق (ع) : (مكارم الاخلاق : ص 162)
«وقتى يكى از شما به حمام وارد شد ، سه مشت آب گرم بياشامد ؛ چون آن نيكويى و حسن صورت را مى افزايد و درد را از بدن مى برد.»
اصل سخن در اين بود كه روى انسان عرضگاه حياء است. چنانكه نبود حياء هم در همان آشكار است.

21- عن امير المؤمنين : بئس الوجه الوقاح (غرر الحكم : 253/3)
«بد رويى است روى كه گستاخ و بى شرم باشد.»

22- «هيچ انسانى را براى اينكه بدنبال روزى اش مى رود سرزنش مكن ؛ چون كسى كه روزى نداشت ، اشتباهاتش هم زياد است.
اى فرزندم ! فقير چنان نزد مردم كوچك و خوار است كه نه سخنش را مى شــــنوند و نه شخصيتش را مى شناسند. فقــــــــير حتى اگر اهل راســتى باشد او را دروغگو مى نامند و اگر اهل بى رغبتى به دنيا باشد او را نادان به حساب مى آورند. فرزندم ! كسى كه به بـــــــــلاى فقر امتحان شد ، به چهار صفت دچار مى شود : ناتوانى در يقين ، كمبود در عقل ، سهل انگارى در دين ، كمى حياء در صورت ؛ پـــس از فقر به خداوند پناه مى برم»
بحار الانوار: 47/69 از جامع الاخبار: ص 300

23- عن الامام الرضا (ع) : ... و ان اللّه حرم الخمر لما فيها من الفساد و بطلان العقول فى الحقائق و ذهاب الحيا من الوجه ....
(الفقه المنسوب للامام الرضا (ع) : ص 282)
«خداوند متعال شراب را حرام فرمود، چون در آن تباهى وجود دارد و عقل ها را در فهم حقايق به بيراهه مى كشد و شرم را از صورت مى برد.»

در زبان فارسى نيز براى بيان بى شرمى از كلمه "بى رويى " استفاده شده است :
گويد سخن مهر به هر بى ره و رويى
هيچش ز هم آوازيى اين طايفه نيست (35)
و به همين جهت صاحبت حياء ، صورتش از زيادى تاثير حياء رقيق و نازك بنظر مى آيد ؛ گر چه - همانطور كه گذشت - به سبب شرافت و عزّت درونى ، رويى نو و با طراوت دارد. به اين نكته در روايات اشاره شده است :

24- قال اللّه تعالى ليله المعراج : ... يا احمد! ان اهل اخير و اهل الاخره رقيقه وجوههم كثير حياوهم قليل حمقهم كثير نفعهم ....
(بحار الانوار : 24/74 از ارشاد القلوب : ص 179)
«خداوند متعال در شب معراج به پيامبر اكرمش فرمود : اى احمد! صاحبان خير و لايقين آخرت صورتهايشان نازك و نرم ، حيائشان زياد ، نادانى شان كم و فايده شان فراوان است.»

25- عن ابو سعيد الخدرى : كان رسول اللّه (ص) : ... لطيف البشره رقيق الظاهر لايشافه احدا بما يكره حياء و كرم نفس
(كحل البصر : ص 96)
«ابوسعيد خدرى در مورد حياء پيامبر اكرم (ص) مى گويد : آن حضرت پوست روى شان نرم و نيكو و پوست بدنشان تنك و نازك بود. با هيچ كس‍ بطورى كه دوست نداشت ، روياروى سخن نمى گفتند. اينها به جهت حياء و كرامنت نفسى بود كه در حضرت وجود داشت.»

در ادبيات فارسى نيز نازك رويى و تنك رويى نشانه شرم و سخت رويى در مورد بى حيائى به كار رفته است :
در دل روشن بود تاثير ديگر حرف را
چهره نازك به يك پيمانه رنگين* مى شود.
ديوان صائب تبريزى : ص 832

از نشانه هاى ديگر حياء بر صورت ، پوشيدگى و حجبى است كه بر چهره صاحب حيا نمايان است. او رويى بسته دارد ؛ به اين معنا كه مداومت و عرضه تمام صورت براى او در مواجهه با ديگران سخت است. نمى تواند چشم خود را به نحو پر و تمام به ديگران بدوزد و گاهى از شدت شرم ، سرش ‍ هم به پائين مايل مى شود.
تعبير "كم رو" و "پررو" و "رو داشتن" در فارسى اشاره به همين معنا دارد. كم رويى غالبا در مورد حجب و شرم و حياء و پررويى و رو داشتن در گستاخى و جسورى و بى حيائيى استعمال مى شود.

در اين عالم كه آب روى من رفت
بدان عالم شدن رويى ندارم .
ديوان خاقانى : ص 414

البته كم رويى همانطور كه نشانه عمومى حياء و شرم است ، مى تواند ناشى از عقده حقارت و احساس پستى و بى ارزشى و نشانه كمى جرات باشد.
بنابراين كم رويى دو معناى جدا و مستقل پيدا مى كند. لكن در بسيارى از كاربردهاى عربى و فارسى از كم رويى قسم اول - كه نشانه حياء و شرم است - به حياء تعبير مى شود ، چنانكه در نوشته ها و نيز ترجمه هاى متعددى از عربى و لاتين ، حياء را نيز به كم رويى معنا كرده اند. و از كم رويى قسم دوّم هم كه نشانه پستى و بى اعتمادى به خود است ، در منابع اخلاقى ما به حياء مذموم تفسير شده است. (36)
گفتار دوّم : رابطه كم رويى با شرم :

"حياء ممدوح " و "حياء مذموم" تقسيم مشهورى است. به حيائى مذموم مى گويند كه در موارد نابجا بكار بسته شود. در اين باره به رواياتى نيز استناد شده است :

26- عن رسول اللّه : الحياء حياءان : حياء عقل و حياء حمق ، فحياء العقل العلم و حياء الحمق الجهل
(كافى : 106/2 و تحف العقول : ص 44)
«حيا بر دو قسم است : حياء عاقلانه و حياء غير عاقلانه ، حياء عاقلانه دانايى و حياء ابلهانه نادانى است.»
27- عن الامام الصادق (ع) : (تحف العقول : ص 377)
«حياء بر دو صورت است : يكى صورت آن ناتوانى و صورت ديگر آن توانايى و اسلام و ايمان است.»

28- عن الامام العسكرى (ع) : (نزهه الناظر و تنبيه الخاطر : ص 144)
«بدان براى حياء اندازه اى است كه اگر از آن بيشتر شود ، ناتوانى و ضعف خواهد بود. و براى بخشش و كرم حدى است كه اگر از آن بگذرد تلف و بر باد دادن مى شود.»

لكن از تعريفى كه براى حياء نموديم و نيز از رواياتى كه بعداً بيان مى شود ، چينن استفاده مى گردد كه حياء هميشه ممدوح و خير و بجاست. حياء اگر حياء است مذموم و ناپسند نخواهد بود. اين صفت كمال در انسان ، از شرافت و عظمت سرشت او پيدا مى شود ، پس همواره خواستنى و مورد ستايش است ؛ گر چه در خىلى از موارد با محروميت و نامرادى همراه باشد. (37)
آنچه متصف به مدح و ذّم مى شود همان ويژگى كم رويى است كه امروزه در تعبير رايج ، به آن خجالت نيز مى گويند. كم رويى ممدوح ، حجب و خجالتى است كه از عزّت و شرافت و نيز درك صحيح آن سرچشمه مى گيريد. در مقابل ، كم رويى مذموم ناشى از ضعف نفس و حقارت و فهم نادرست است.
اما اين دو اصطلاح : "شرم" و "كم رويى" در بسيارى از موارد يا به جهت ضيق تعبير و يا با مسامحه و از روى قرينه سببيّت ، به جاى هم استعمال مس شود. با اين وجود ، توجه به دو نكته لازم است :
نكته اول : كم رويى ، آن هم قسم ممدوحش ، يكى از آثار و نشانه هاى حياء است ؛ نه اينكه حياء همان كم رويى باشد.
نكته دوّم : با دقت در حقيقت حياء معلوم مى شود كه حياء مذموم در واقع وجود ندارد.
فصل چهارم : اختصاص حياء به انسان

از میان نويسندگانى كه به مناسبت حياء بحث كرده اند ، كسى كه قائل به اشتراك حياء ميان انسان و حيوان باشد ديده نمى شود. بسيارى تصريح نموده اند كه حياء از مختصات انسان است. (38) چنانكه گفته شده است كه دانشمندان "خجالت" را ويژه انسان مى دانند. (39)

29- عن الامام الصادق (ع) : بحار الانوار : 81/3 و توحيد المفضل : ص 39
«بنگر اى مفضل به آن خوى ويژه اى كه انسان به آن از ساير حيوانات ممتاز است ، همان خصلت والا مرتبه و گرانبها ، يعنى حياء.
اگر حياء نبود ، هيچ مهمانى مورد پذيرش و اكرام قرار نمى گرفت و به قول و قرارها عمل نمى شد و خواهش و نيازها برآورده نمى گشت. آراستگى و نيكوى برگزيده و دنباله روى نمى شد و از زشتى در هيچ چيز پرهيزى نبود. حتى بسيارى از كارهاى واجب هم تنها از روى حياء انجام مى گيرد ؛ مثلاً بعضى از مردم اگر به جهت حياء نبود ، حق پدر و مادر خود را رعايت نمى كردند ؛ صله رحم نمى كردند ؛ امانت را نمى پرداختند و از هرزگى و كار زشت خويشتن دارى نداشتند.»

با تعريفى كه از حياء نموديم ، روشن مى شود كه اينگونه حياء در ميان حيوانات وجود ندارد. حيوانات فافد چنان شرافت و عزّت و نيز درك و شعورى هستند كه در مقابل عيب و نقص و زشتى ها واكنشى نشان دهند.
و اگر بعضى صفت و حالتى دارند كه در دستگاه فهم انسان نشانه حياء يا بى حيائى به حساب مى آيد ، مربوط به نحوه خلقت و ساختار طبيعى آنهاست. و لذا اولاً بين نوعى از انواع حيوان وجود دارد و ثانياً آن صفت در ميان همه افراد آن نوع يكسان است ؛ مثلاً در مورد زاغ مشهور است كه نسبت به امور جنسى با حياترين حيوان است و هيچ كس جفت گيرى او را نديده است.

30- عن الامام الرضا (ع) آبائه عن على : قال رسول اللّه (ص) : تعلموا من الفراب خصالاً ثلاثاً : استتاره بالسفاد و بكوره فى طلب الرزق و حذره . (عيون اخبار الرضا (ع) : 233/1)
«از حضرت امام رضا (ع) - تا پيامبر اكرم (ص) - نقل شده است كه : از زاغ سه صفت و عادت را ياد بگيريد :
پوشيده و مخفى بودن آميزش ، صبح زود بدنبال روزى رفتن ، احتياط كارى»

در منابع ادبى ما نيز شير به حياء و گرگ به وقاحت مشهور است :
چنين است هنجار فرخنده شير
كه شرم است آئين شير دلير (40)

بُز بنا يه حكمتى كه در روايت ذيل آمده است فاقد حياء است :
31- عن الامام الرضا (ع) عن ابيه عن آبائه عن على بن ابى طالب (ع) انه سئل :
(بحار الانوار : 81/10 و 141/61 از عيون اخبار الرضا (ع) : 223/1)
«مردى از اهل شام از حضرت اميرالمومنين در ضمن مسائلى پــرسيد : چه شده است كه دم بز رو به بالاست و آلت تناســــلى اش فاش و نمايان است ؟ حضرت فرمودند : چون بز از دستور حضرت نوح وقتى كه آن را به كشتى سوار مى كرد سرپيچى نمود ، حضرت آن حيوان را با فشار به جلو انداخت و در نتيجه دمش پاره گشـــــت. ولى ميــــش ماده عورتش پوشيده و پنهان است چون در سوار شدن به كشتى پيش دستى و شتاب نمود و به همين جـــــــــهت آن حضرت دســــــت خود را بر محل عــــورت و دم او كشيد و در اثر آن بوسيله ران ها پوشيده و پنهان گشت.»
لكن حيوانات گر چه آگاهى و فهم انسانى ندارند ، اما از مطلق شعور هم محروم نيستند. آيات قرآنى و روايات نيز تجربه اين مطلب را ثابت كرده است. پس به تناسب همين مقدار از فهم و شناخت ، بخصوص درك رابطه مخلوقيّت ، حامل حيائى متناسب با خود نسبت به خالق تعالى هستند.

32- عن رسول اللّه (ص) : (بحار الانوار : 209/13 از علل الشرايع : 207/2)
«گرامى بداريد گاو را ، او مهتر چهارپايان است. از آن وقتى كه گوساله سامرى عبادت شد به سبب شرم از خداوند عزّوجّل چشمان خود را به سوى آسمان بلند نكرد است.»
پاورقی :

1. موسوعه نضره النعيم فى مكارم اخلاق الرسول الكريم : 1796/5؛ به نقل از ابن قيم.
حاصل ترجمه : حياء از ((حيات)) گرفته شده است و به همين جهت به باران ((حياء)) گفته مى شود. به تناسب زنده بودن قلب صفت حياء هم رشد پيدا مى كند و كمى حياء به سبب مرگ دل و روح است ؛ پس هر چه قلب زنده تر باشد، حياء كامل تر است.
حكيم سنايى در اين باره مى سرايد :
شرم با مرده دل نياميزد / كه حياء دل خيزد.
مثنوى حكيم سنايى : ص 166

2. منتهى السول : 537/2 ؛ حاصل ترجمه : ((حياء)) به معناى شرم و ((حياء)) به معناى باران ، هر دو از ((حيات)) گرفته شده است ؛ چون يكى باعث زنده شدن زمين و ديگرى موجب زنده شدن روح و قلب مى شود.

3. الكشاف : 112/1 حاصل ترجمه : در زبان عربى اسم هايى وجود دارد كه وقتى در معناى فعلى استعمال مى شود بر ضعف و نقصى در معناى آن اسم دلالت مى كند ، مثلا ((نسيا)) رگى است در پا ؛ و ((حشا)) به معناى روده و اندرون شكم است ؛ و ((شظى)) به معناى استخوان زانو يا بازوست ، اما همين كلمات وقتى بصورت فعل درباره است بكار برده مى شود به معناى آسيب زدگى و بيمارى اين اعضا در حيوان خواهد بود. در بخث ما هم فعل حياء كردن كه از ((حيات)) گرفته شده است ، نشانه عجز و ضعف و دگرگونى و نقصان و سستى در اين ماده است.

4. التحقيق فى كلمات القران الكريم ، ذيل ماده ((حى)) حاصل ترجمه : بازگشت حيا به نگهدارى نفس و روح از ناتوانى و بى قدرى و دورى آن از بدى و نقص و خواستن عافيت و اصل هستى است.

5.تهذيب الاسما و اللغات : 79/3
حاصل ترجمه : ريشه حيا از حيات است و حيا مرد برگرفته از نيروى حيات اوست ؛ از جهت آگاهى زيادى كه به موارد نقص و بدى دارد.

6. مصباح المنير ، ذيل لغت "حيى" و لسان العرب ، ذيل لغت "حياء"
7. لسان العرب ، ذيل لغت "حياء"
8. لغت نامه ، فرهنگ فارسى ، ذيل لغت "حياء"
9. مصباح المنير ، لسان العرب ، القاموس المحيط المنجد ، المعجم الوسيط ، لغت نامه دهخدا
10. لغت نامه دهخدا ، ذيل لغت شرم
11. روانشناسى و تربيت جنسى كودكان و نوجوانان : ص 33
12. تحقة الاخوان : ص 17

13. معجم مفردات الفاظ القران ، ذيل لغت "حيى"
ترجمه : گرفتگى و جمع شدن نفس از امور ناپسند و پرهيز به جهت زشتى آن ها

14. التبيان : 112/1 و الجامع لاحكام القران : 231/1 ، ترجمه : گرفتگى از شى و خوددارى از آن به سبب ترس از نزديك و افتادن در زشتى ها
15. المقابسات : ص 369: ترجمه آزاد : ترس انسان از كوتاهى كه به سبب او نزد برتر از خود انجام گيرد.
16.مجمع البحرين ، ذيل ماده "ح ى ى " ؛ ترجمه : عقب نشينى و كناره گيرى از زشتى ها، به سبب ترس از نكوهش

17. بحار الانوار : 329/68. ترجمه : صفتى راسخ در جان انسان كه به جهت ترس از عتاب و سرزنش ، باعث كنارگيرى نفس از زشتى و تنفر آن از بى ادبى مى شود.

18. رسائل الشريف المرتضى : 269/2 ؛ ترجمه آزاد : خوددارى از عمل ، به سبب ترس از سرزنش بر آن ، با مراقبت و پرهيز از عيوبى كه از آثار بد آن در امان نمى ماند.

19. موسوعه نضره النعيم : 1296/5 (با تصرف) ترجمه : دگرگونى و حالت شكستگى كه به سبب ترس ‍ از امر مورد سرزنش بر انسان عارض مى شود. جرجانى گفته است : «حياء بهم رفتن نفس از چيزى و واگذارى آن است ، به جهت ترس از نكوهش بر آن.»
مناوى در تعريف حياء چنين گفته است : «گرفتگى نفس است از تاثير انتشار آن در ظاهر بدن ، به سبب مشاهده نقص و عيب ، از آن جهت كه نمى تواند با جسم از آن بگريزد.»

20. الغدير: 275/9 ، ترجمه : حياء گرفتگى نفس است از آنچه كه با حوزه شرافت و رفعت دينى يا انسانى سازگار نباشد.

21. تفسير المنار : 236/1. ترجمه : حياء آشفتگى و متاثر شدن نفس و دردمندى آن است از نقص و زشتى ، به سبب وجود برترين غريزه در انسان ، كه همان طبيعت و غريزه كمال دوستى است. چون اين حالت ، كمال و فضلى است براى نفس ؛ بر عكس افراد بى حياء كه آن را ناتوانى و عيب مى شمارند.

22. اخلاق النبى فى القران و السنه : 477/1 ؛ ترجمه : خويى است كه آدمى را بر پرهيز از زشتى ها بر مى انگيزاند و با انجام خوبى ها تشويق مى كند و او را از كوتاهى نسبت به حقوق ديگران باز مى دارد.

23. تهذيب الاخلاق : ص 41. ترجمه : حياء بازداشتگى نفس است از ترس انجام بدى ها و هراس از سرزنش و رسوايى بجا
24. در صفحات بعد، علاوه بر آنچه نقل شد ، به تعريف هاى ديگرى نيز اشاره مى شود.
25. گواه بر اين مطلب ، كلمه ((نزاع)) است كه در بعضى روايات از سلب حياء به آن تعبير شده است. نزع به معناى بيرون كشيدن و از جا بركندن شى متصل است ، مثلا مراجعه شود به : ص 70 ح 77 و ص 100 ح 137

26. در لغت نامه دهخدا ذيل لغت خجالت آمده است : اين كلمه گويا در عربى استعمال نشده است و به جاى آن خَجَل (بفتح خاء و جيم) آمده است ليكن در نظم و نثر فارسى بسيار شايع است. و نيز در معناى خجل مى نويسد : خَجَل عبارتست از : از قيل و قال افتادن و سست شدن بواسطه حياء ، يا احساس ذلت و خوارى ، سرگشتگى و بى خود گرديدن از شرم. (با كمى تصرف)

27. برخى مثل ويل دورانت ، با تمسك به شواهدى ناقص و نادر در غير مصنوعى بودن حياء تشكيك مى كنند و گويا آن را يك پديده قراردادى مى دانند. مراجعه شود به : تاريخ تمدن ، ترجمه اثر ويل دورانت : 58/1. چنانكه همين نويسنده در اثر ديگر خود ، بعد از تعريف حياء، اكتسابى و غير غريزى بودن آن را نقل و بعد تاييد مى كند. مراجعه شود به : لذات فلسفه ، ترجمه اثر ويل دورانت : ص ‍129

28. مراجعه شود به موسوعه نضرة النعيم : 1798/5؛ و الغدير : 275/9
ترجمه : حياء اكتسابى گاهى چنان با وجود شخص عجين و سرشته مى گردد كه مانند حياء غريزى و فطرى مى شود.

29. اين روايت علاوه بر ضعف سند از نظر ضبط نسخه هم مورد مناقشه واقع شده است. مرحوم علامه مجلسى در دو جاى بحار الانوار : 98/1 و 304/58 نظير اين روايت ار از علل الشرايع : 131/1 نقل مى كنند، و ضبط نسخه ايشان د رعبارت مربوطه چنين است :
"و الحياء فى الريح" سپس در برگردان آن به "الريه" توجيهى را باين مى كنند. لكن در نسخه موجود از علل الشرايع آن گونه ضبط شده است "و الحياه فى الرئه" آنگاه ديگر از محل بحث خارج است. بهر صورت ذكر اين روايت براى تحقيق بيشتر بى فايده نيست.

30. در نسخه الانوار ضبط چنين است : ((فان اللّه جعل ...)) و ترجمه هم بر طبق همين شده است.

31. لغت نامه دهخدا، به نقل از نظامى ، ذيل لغت شرم
32. لغت نامه دهخدا، به نقل از سناى ، ذيل لغت شرم
33. لغت نامه دهخدا، ذيل لعت ((رو))

34. در روايتى حكمت شستن صورت در وقت وضو را جبران از بين رفتن همين ((ما الوجه)) بيان كرده است.
مراجعه شود به : علل الشرايع 325/1، باب 191، ح 1

35. لغت نامه دهخدا ، ذيل لغت ((رو)) و ((روى)) از و حشى

36. اكنون در حيطه روانشناسى كم رويى را بطور مطلق يك واكنش منفى شخصيتى و يك نوع بيمارى و نقص روانى بحساب مى آورند. همچنين در نوشته ها و ترجمه هاى فراوانى كم رويى را از جنس حيا دانسته و گاه آن را نوعى حياء افراطى معنا مى كنند. به عنوان نمونه مراجعه شود به كتب : روانشناسى كم رويى و روش هاى درمان ؛ كم رويى و راه هاى درمان آن ؛ چاره كم رويى ؛ خانواده و مائل نوجوان و جوان ج 2؛ كودك از نظر وراثت و تربيت : 350- 313/2

37. روايات مربوط به اين بحث را در ص 64 ذيل عنوان : ((نيكوى هميشگى )) ملاحظه فرمائيد.
38. مثلاً مراجعه شود به : كودك از نظر وراثت و تربيت : 316/2
39. رجوع كنيد به : الادب النبوى (ص) : ص 153؛ الذريعه الى مكارم الشريعه ، ص 288 ؛ تبيين جهان و انسان : 252/1
40. لغت نامه دهخدا، ذيل لغت ((شرم)) از اديب پيشاورى


شناخت حیاء لغت حیاء شرم آزرم تعریف حیاء در زبان عربی و فارسی احادیث جایگاه حیا چشم و رو رابطه کم رویی با شرم اختصاص حیاء به انسان تعریف حیاء
پاسخ
تشکر شده توسط:


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان