دو برادر بودند که يکى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از کار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج کار کردن بود.
يک روز برادر توانگر به برادر زحمت کش خود گفت : ((چرا چاکرى شاه را نکنى ، تا از رنج کار کردن نجات يابى ؟ ))