حكايت هاي گلستان سعدي: در فضيلت قناعت

نتیجه شکم پرستى

عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان ، به عبادت به سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست ، و به رزق و برق دنيا اعتنا نداشت و سؤ ال از اين و آن را عار مى دانست :

Read More »

گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقیت آمیز

پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شکمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهيدستى ، جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت و از دشواريها و ناکاميهاى زندگى گله کرد و گفت : اجازه بده سفر کنم ، بلکه با قوت بازو، همت کنم و چيزى به دست آورم .

Read More »

پاسخ گدا به اعتراض دزد

دزدى به گدایى گفت : ((شرم نمى کنى که براى به دست آوردن اندکى پول به سوى هر کس و ناکسى دست دراز مى کنى ؟ )) گدا پاسخ داد . دست دراز از پى یک حبه سیم به که ببرند به دانگى و نیم : دست گدایى دراز کردن …

Read More »

آدم نما، نه آدم

نادانى را دیدم که بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازک مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى …

Read More »

با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگریزد

شخصى دست و پایش قطع شده بود، هزار پایى را دید و آن را کشت ، صاحبدلى از آنجا عبور مى کرد، آن منظره را دید و گفت : ((شگفتا! آن جانور با هزارپایى که داشت ، چون اجلش فرا رسیده بود نتوانست از چنگ بى دست و پایى بگریزد.)) …

Read More »

قسمت و اجل

صيادى ناتوان ، تور صيد ماهى را به آب افکند، تا ماهى بگيرد. ماهى نيرومند و بزرگى به داخل تور افتاد، نيروى ماهى بر نيروى صياد بيشتر بود، بطورى که آن ماهى ، تور را از دست صياد کشيد و ربود و رفت ، همچون بچه اى که هر روز به کنار رود مى رفت و آب مى آورد، ولى اين بار رفت ، و آب رودخانه او را با خود برد.

Read More »

بخل نگون بخت

ثروتمندى پولدوست بقدرى بخيل و دست تنگ بود که مانند حاتم طائى که به کرم معروف است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته به مال دنيا داشت ولى در باطن گدا صفت بود، تا آنجا که نان را به بهاى جان ، عوض ‍ نمى کرد، و به گربه ابوهريره (گربه معروف ابوهريره يکى از اصحاب پيامبر) لقمه نانى نمى داد، و استخوانى نزد سگ اصحاب کهف نمى انداخت ، هيچ کس خانه او را نديده بود و کنار سفره اش ننشسته بود.

Read More »

یا قناعت یا خاک گور

شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار (که شهر به شهر براب تجارت حرکت مى کرد)يک شب در جزيره کيش (واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت کرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مکرر پريشان گويى مى کرد

Read More »

شاه در کلبه دهقان

يکى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شکار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينکه شب فرا رسيد و هوا تاريک شد، آنها در بيابان ، خانه کوچک کشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت : ((شب به خانه آن کشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود را حفظ کنيم . ))

Read More »

نگاه به زیردست و شکرانه خدا

هرگز از سختى و رنجهاى زمان ننالیده بودم ، و در برابر گردش دوران ، چهره در هم نکشیده بودم ، جز آن هنگام که کفشهایم پاره شد، و توان مالى نداشتم که براى خود کفشى تهیه کنم . با همین وضع با کمال دلتنگى به مسجد جامع کوفه رفتم …

Read More »

بیچارگى مسافر بى توشه

در بیابان وسیع و پهناورى ، مسافرى راه را گم کرد، نیرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در همیانش بود و آن همیان را به کمر بسته بود، بسیار تلاش کرد تا راه پیدا کند، ولى به جایى نبرد و سرانجام با دشوارى …

Read More »

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

عربى بیابانگرد را در بصره در نزد طافروشان دیدم مى گفت : روزى رد بیابانى راه را گم کردم ، و توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاکت مى دیدم ، ناگاه در مسیر راه کیسه اى پر از مروارید یافتم ، اول تصور کردم …

Read More »

مور همان به که نباشد پرش

حضرت موسى عليه السلام را ديد که از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است ، چون نزديک آمد، او عرض کرد: ((اى موسى ! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکى به من بدهد که از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . ))

Read More »

بزرگ همت تر از حاتم

از حاتم (سخاوتمند معروف و ماندگار تاریخ ) پرسیدند: ((آیا بزرگ همت تر از خود در جهان دیده اى ؟ یا شنیده اى ؟ )) جواب داد: روزى چهل شتر براى سران عرب قربان کردم ، آن روز براى حاجتى به صحرا رفتم ، خارکنى را در بیابان دیدم که …

Read More »

پرهیز از رفتن به نزد نامرد

در شهر بندرى اسکندريه مصر، بر اثر خشکسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراک کم شد که گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند.

Read More »

عطایش را به لقایش بخشیدم

يکى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان کس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بکوشد.))

Read More »

نتیجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند

يکى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش ‍ اندک بود، ماجرا را به يکى از بزرگان ثروتمند که ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان کرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم کشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.

Read More »

دورى از دراز کردن دست سؤ ال به سوى فقیر

جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمينى از ترکمنستان ) به زخمى شديد مبتلا شد، شخصى به او گفت : ((فلان بازرگان ، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از او اين دارو را بخواهى ، از دادن آن دارو، مضايقه نمى نمايد.))

Read More »

ترک ذلت زیر بار قرض رفتن

در شهر ((واسط )) (بین کوفه و بصره ) چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهکار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست که بدهکارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى کرد و با سخنان دشت ، حق خود را …

Read More »