مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
از حکیمى پرسیدند: سخاوت بهتر از شجاعت است یا شجاعت بهتر از سخاوت ؟ حکیم در پاسخ گفت : ((سخاوت به شجاعت نیز ندارد.)) نماند حاتم طائى ولیک تا به ابد بماند نام بلندش به نیکویى مشهور زکات مال به در کن که فضله رز را چو باغبان بزند بیشتر …
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 1
چند دسته گل تازه را ديدم که بر روى خرمنى از گياه ، بسته شده بود، گفتم : چرا گياه ناچيز همنشين گلها شده است ؟
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 2
پادشاهى با ديده تحقيرآميز به پارسايان مى نگريست ، يکى از پارسايان از روى تيز فهمى ، دريافت که پادشاه نسبت به پارسايان ، بى اعتنا است ، به او گفت : ((اى شاه ! ما در اين دنيا از نظر لشگر از تو کمتريم ولى از نظر عيش زندگى از تو شادتر مى باشيم ، و در مورد مرگ با تو برابريم و در روز حساب قيامت از تو بهتريم ، بنابراين چرا بر ما فخر مى فروشى ؟ ))
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 1
دانشمندى دخترى داشت که بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينکه جهيزيه فراوان داشت ، کسى مايل نبود با او ازدواج کند.
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 2
دانشمند بزرگى پرسيدم : ((نشانه اخلاق برادران باصفا چيست ؟ )) در پاسخ گفت : ((کمترين نشانه برادران باصفا آن است که : مراد خاطر ياران را بر مصالح خود مقدم دارد، که فرزانگان گفته اند: برادرى که تنها در بند خويش است و از تو غافل مى باشد، او را برادر نخوان بلکه او بيگانه است .))
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
به پهلوان زورآزمایى در یک ماجرایى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگین شد، به طورى که بر اثر خشم ، کف از دهانش بیرون آمده بود و با هیجان شدید بر سر ناسزاگو فریاد مى کشید، صاحبدلى از آنجا عبور مى کرد، پرسید: ((این پهلوان چرا این گونه عصبانى …
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 3
در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه کاخ شاه ، يا روپوش او هنگام خواب )دشمنى و کشمکش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام و چاکر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مى بينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان و باد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و به او ناسزا گفتند و او را کتک زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله کرد. مرشد راه شناس به او گفت : اى …
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 2
دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يک از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثر نمى کند، از اين رو که گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بى عمل هستند)
ترک دنيا به مردم آموزند
Read More » مهر ۸, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 1
یکى از مریدان نزد پیر مرشد خود آمد و گفت : ((چه کنم که از دست مردم در رنج مى باشم ؟! آنها زیاد نزد من مى آیند و وقت عزیز مرا مى گیرند )) پیر مرشد به او گفت : ((به این دستور عمل کن تا از دور تو …
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 1
مسافر فقیرى خسته و گرسنه به سرایى رسید، دید مجلس باشکوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و میزبان بزرگوار از میهانان پذیرایى مى کند و مهمانان هر کدام با لطیفه و طنز گویى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند. یکى از حاضران به مسافر فقیر گفت …
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 3
پادشاهى دچار حادثه خطیرى شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش بر آمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه پولى را به یکى از غلامان داد تا آن را در …
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى کرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا که در آنجا براى تو خانه اى مى سازم که هم در آن عبادت کنى و هم مردم به برکت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيک تو را سرمشق خود سازند.
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
یکى از شاهان ، از عابدى عیالمند پرسید: ((ساعات شبانه روز خود را چگونه مى گذرانى ؟ )) عابد جواب داد: ((همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مى گذرانم و همه روز در فکر مخارج زندگى و تاءمین معاش اهل و عیال هستم …
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 2
با کاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 1
ابوهریره (یکى از اصحاب پیامبر اسلام ) هر روز به محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله مى رسید. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: یا ابا هریره زرنى غبا، تزدد حبا: اى ابو هریره ! یک روز در میان به دیدار من بیا، تا بر …
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
عمر يکى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت کرد: ((صبح ، نخستين شخصى که از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و کشور را در اختيارش قرار دهيد.))
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 3
در يکى از سفرهاى مکه ، گروهى از جوانان باصفا و پاکدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 0
يک شب از آغاز تا انجام ، همراه کاروانى حرکت مى کردم . سحرگاه کنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى همراه ما بود، نعره از دل برکشيد و سر به بيابان زد، و يک نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى که روز شد، به او گفتم : ((اين چه حالتى بود که ديشب پيدا کردى ؟ ))
Read More » مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان 1
پیش یکى از خردمندان بزرگ گله کردم که فلان کس گواهى داده که من فاسق هستم . او در پاسخ گفت : تو با نیکى کردن به او، او را شرمنده ساز. تو نیکو روش باش تا بدسگال به نقص تو گفتن نیابد مجال چو آهنگ بربط بود مستقیم کى …
Read More »