گیاه از سخن من رنجید و گریه کرد و گفت خاموش باش و خرده مگیر، که انسان کریم و بزرگوار، حق همسایگى و همخوانگى را از یاد نمى برد و از همنشینى تهدستان روى نمى گرداند ؛ اگر جمال ندارم مگر نه این است که گیاه باغ خدا هستم .
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاه باغ اویم
من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است امیدم از خداوند
با آنکه بضاعتى ندارم
سرمایه طاعتى ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پیر خود ببخشاى
سعدى ره کعبه رضا گیر
اى مرد خدا در خدا گیر
بدبخت کسى که سر بتابد
زین در، که درى دگر بیابد